سفر کرمان
هفته اخر ماه رمضون رفتیم کرمان دوتایی از چند روز قبل مشغول جمع کردن وسیله بودی و مرتب از من می پرسیدی چند روز دیگه مونده .خلاصه روز موعود فرارسید و من و تو رفتیم که سوار قطار بشیم .بابایی ما رو رسوند وقتی از ماشین پیاده شدیم به بابات گفتی دلم برات تنگ می شه و بغض کرده بودی اصلا انتظار نداشتیم .
توی قطار ماجرا داشتیم مدتی بود که سوار قطار و هواپیما نشده بودی و برات جالب بود .
کرمان خیلی بهمون خوش گذشت من همش با دوستام بودم و تو هم با دوستات .بعد از ظهر ها با مریم جون و ساقی می رفتی پارک شبها هم تا اخر شب بیدار بودی خلاصه اینقدر حال کردی که همش به من می گی مامان کاشکی کرمان زندگی می کردیم .
موقع برگشتن سوار هواپیما شدیم که اونم ماجراهای جالب خاص خودشو داشت ، مثلا یه سوال که برات پیش اومده بود این بود که چرا هواپیما اتاق نداره
اینم رهای شکمو که این مدت اینقدر خورده بود که وقتی برگشتیم همه از دیدنش شگفت زده شده بودن