رها و ماجراهایش
رها کوچولوی قصه زندگی منو بابایی این روزا داری چیزای جدیدی تجربه می کنه یه وقتایی فکر می کنم ذهن و روح تو درست مثل یه کاغذ سفیده که داریم روش می نویسیم و پرش می کنیم خودت و اطرافیانت ،بنابراین منو بابایی باید خیلی حواسمون باشه که روی کاغذ سفید تو چی می نویسیم چون اگر اشتباه کنیم شاید نتونیم از پاک کن استفاده کنیم .
از اول مهر هفته ای دو روز کلاس فارسی داری وداری الفبای فارسی یاد می گیری ،چند روز پیش بهت گفتم رها امروز چی یاد گرفتی ؟گفتی اون حرفی که مثل c هست و یه نقطه بالاش داره ،کلی حرف c رو چرخوندم فهمیدم منظورت هست ن،
تو کلاس ژیمناستیک همه پسرن به جز تو و مربی ها هم مرد هستن و چون بچه ها زیادن مربی ها بچه ها رو با فامیل صدا می زنن ،به تو هم می گن دختر که خیلی خوشت نمیاد بهم می گی چرا مربی بهم می گه دختر بهم بگه رها ، بهت گفتم برو به مربیت بگو بهت بگه رها ،خلاصه یکی از پسرا اونجا بهش می گن بابایی ،خیلی برات جالب بود وقتی کلاس تموم شد می گی مامان چرا به اون پسره می گن بابایی مگر بابایی هم اسمه و کلی داری می خندی منم خندم گرفته بود آخه همیشه هر جا رفتی بچه ها رو با اسم صدا می زدن وتا حالا نشنیده بودی ،برات توضیح دادم که بابایی فامیلشه مثل تو که فامیلت حاتمی هست.
نوشت پیک ادینه اخر هفته ها ماجراهای جالبی داره
یه سوالت نوشته بود یه کلمه بگو آخرش س داشته باشه می گی لباس ،خب رها حالا با لباس یه جمله بگو
جمله رها:من پیراهن می پوشم می رم مهمونی
رها خب لباسش کو ،می گی خب لباسش پیراهنه دیگه
حالا یه شکل عجیب کشیدی می گم این چیه می گی این چوب لباسیه میگم پس لباسش کو می گی لباسش تو کمد
سوال بعدی :جلوی ماشین یه چراغ راهنمایی بکش
اول یه نقطه قرمز گذاشتی جلو ماشین سوالو دوباره برات خوندم باز داری منو نگاه می کنی این دفعه میگم رها یک عدد trafic light بکش ،تازه فهمیدی چیه
رها و مسافرت شمال و ماسه بازی