رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دخترم رها

سفر کرمان

1391/10/30 17:48
نویسنده : مامان شیما
928 بازدید
اشتراک گذاری

دختر کوچولوی من ، نزدیک به یک ماه دوتایی کرمان بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و دوستامون رو دیدیم و روزها و لحظه های خیلی قشنگی داشتیم .

27 آذربود که با مامان من یا به قول تو مریم جون با قطار عازم کرمان شدیم .شب قطار خیلی سخت بود و تو حسابی اذیت شدی .بالاخره صبح که رسیدیم بابام یا همون علی جون تو اومد دنبالمون و رفتیم خونه . خاله ساقی و خاله گیسو چون مشغول امتحان دادن بودن ، خونه بودن و ساقی هم که تند و تند درساشو می خوند تا همش با تو بازی کنه .

عزیزکم حسابی شیطونی کردی و بازی گوشی و یه وقتایی هم حرفهای بد می زدی و من که دعوات می کردم تکرار نمی کردی مثلا از تلویزیون یاد گرفتی برو گم شو، وقتی من نگات می کردم حرفت رو می خوردی .حالا که برگشتیم حرف بدی نزدی اونجا چون دورت شلوغ بود می گفتی .

یه روز با مهلا جون و دایی حسین (پسر داییم )و آراد شیطون بلا رفتیم شهر بازی و تو ماشین برقی سوار شدی و یه شب هم خونشون خوابیدیم و تو حسابی با آراد بازی کردی .

خاله سارا (دوست مامان ) با آنوشا کوچولوی 7 ماهه بعضی عصرا میومد پیشمون و تو عاشق آنوشا غرغر می کرد تو هم یاد گرفته بودی و دهنت رو می بستی و صدا می دادی .

یه روز رفتیم خونه خاله نغمه (دوست مامان ) با آوین کوچولو که 13 روز از تو بزرگتره بازی کردی و یه روز هم با هم رفتیم ماهان که حسابی خوش گذشت .

یه روز رفتیم خونه خاله فتانه (دوست مامان) اونجا هم با شوهر خاله فتانه حسابی بازی کردی .وخاله فتانه یه تخته اورد که باهم کلی نقاشی کشیدین .

توی خونه هر روز که یکی می خواست بره بیرون تو هم کوله باری از لباسات رو می اوردی و می خواستی باهاش بری .یه روز خاله گیسو داشت می رفت دانشگاه و تو اومدی پیش من و گفتی مامان اجازه می دی لباس بپوشم و برم بیرون و من گفتم نه ، و تو گفتی چشم وچند لحظه بعد لباساتو آوردی و ساقی پوشید و رفتی دو در وایستادی و گفتی مامان قربونت برم مزاب خودت باش (مواظب )خدا حافظ .من هم جواب دادم مرسی که اجازه گرفتی .

تو فرودگاه وقتی که داشتیم بر می گشتیم توی سالن ترانزیت می گفتی من گیسو رو دوست دارم و می خوام برم و من سرت رو گرم کردم با یه نی نی دیگه مشغول بازی شدی توی هواپیما هم خواب رفتی وقتی رسیدیم بابایی اومد دنبالمون و برات یه تفنگ خوشگل خریده بود که خیلی خوشحال شدی .

راستی تازگیها یاد گرفتی که بگی چی نداری .یه روز گفتی مامان من گیتار ندارم و من فرداش برات خریدم حالا ماجرا ادامه داره و تو هر روز یه چیزی نداری

رها در ایستگاه قطار

رها و آنوشا

رها و آنوشا

رهادر حیاط

رها در حیاط کنار درخت خرمالو

رها و آراد در شهر بازی

رهاو آراد

رها و کیک شکلاتی که مریم جون براش خریده بود

رها و کیک شکلاتی که مریم جون خریده بود

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

جودی آبوت
1 بهمن 91 9:51
دلم براتون تنگ شد بود. همیشه در گردش و دیدار دوستان باشید. خونه ی جدید هم مبارک
سمیرا
2 بهمن 91 9:20
ای جانم وب لاگه نو مبارک، مدت ها بو منتظر یه عکس تازه از رها کوچولومون بودم به به چه خانمی شده......معلومه حسابی بهش خوش گذشته......
خاله سمیرا
6 بهمن 91 8:13
به به پس حسابی خوش گذروندید. چه خوب حرف می زنه این رها خانم ناز. راستی شیما این niniweblog فکر کنم خیلی بهتره. دردسر آپلود کردن عکس تو سایتهای دیگه رو نداره. منم شاید تغییر بدم ادرس رو.
مامان آنوشا
7 بهمن 91 20:36
سلام شیما جونم دلم حسابی واستون تنگ شده هر موقع که میام تو وب رهایی این عکسا رو میبینم بدتر میشه دوباره زودی بیایین
خاله نغمه
8 بهمن 91 9:49
شیما جون خیلی خوش گذشت همیشه از این کارها بکن.وبلاگ رها جونم هم خیلی خوب شده از طرف من حسابی بچلونش. دلم برای حرف زدناش وقتی که آوینو صدا میکرد تنگ شده بوس
خاله نغمه
11 بهمن 91 18:47
شیماجون خیلی خوب بود همیشه از این کارها بکن .رهایی تو خیلی ماهی هم من وهم دوستت آوین خیییییییییییییییییییلی دوست داریم .
خاله نغمه
14 بهمن 91 22:46
رهایی وشیمای عزیز خیلی خوش گذشت وقتی که کرمان بودی سعی همیشه از این کارها بکنی .خیلی دوستون داریم من وآوین بوووووووووووووووووووووس
saeed
16 بهمن 91 21:29
سلام .... چقدر بزرگ شده رها خانوم . ما که هنوز نتونستیم از نزدیک ببینیمش ... ایشالاه زودتر ببینمش.....
خاله فتانه
23 بهمن 91 23:08
عزیزم ممنون که اومدی پیشمون و حسابی خوشحالمون کردی. مامان شیما ننوشته که خاله چقدر منتظر دیدن شما بود و چقدر از دیدنتون خوشحال شد. الان دیگه هر کی میگه (ای بابا) خاله و عمو یاد ای بابا گفتن تو میفتن و دلشون برات ضعف میره. فدای اون دستای کوچولوت که رو تخته نقاشی میکشیدی و خاله کیف میکرد.چقدرم که باکلاسی و شیرینی رو بدون چنگال نمیخوری. خاله قربونت بره
لیلا
23 فروردین 92 3:12
دوستت دارم رها جان...
خاله نسيم
13 خرداد 92 13:39
سلام عزيزم . خيلي وبلاگت قشنگه عزيزم . كاشكي هميشه بتونين بياين چون واقعا بهمون خوش ميگذره . خيلي دوووووستون دارم . رهاي عزيزم قربون اون چشاي معصومت برم خاله . خيلي دلم براتون تنگه
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد