34 ماهگی
دختر کوچولوی موش موشی من روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتیم حدود یک هفته مریم جون و خاله ها پیشمون بودن خیلی بهمون خوش گذشت دیگه ظهرها نمی خوابیدی و شبها تا ساعت ١ بیدار بودی و مشغول بازی خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت .
چند تا کتاب از نمایشگاه برات خریدم که الان بدردت نمی خورن هر وقت اونا رو خواستی بهت گفتم وقتی بزرگ شدی بهت می دم حالا دیروز اومدی میگی مامان من بزرگ شدم من هم بی خبر از کلک تو گفتم آره دخترم شما بزرگ شدی ،خانم شدی و بعد گفتی پس اون کتابا رو بهم بده .
عزیییییییییییییییییییییییییییییییییزمی آخه من از دست این زبون چکار کنم .
اومدی ازم می پرسی مامان lionچرا سلطان جنگله ؟
دیروز داشتم با خاله سارا تلفنی حرف می زدم دیدم صدات در نمیاد اومدم تو اتاقت که با این صحنه روبه رو شدم :
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی