تابستانه
سومین تابستون رو با هم شروع می کنیم . روزهاهوا خیلی گرمه و خونه می مونیم و تو مشغول tv هستی و یا با هم بازی می کنیم چون تو تنهایی اصلا بازی نمی کنی ولی بعد از ظهرها تقریبا همیشه می ریم بیرون و یه برنامه شاد واسه خودمون می ریزیم .
دوهفته پیش جشن کلاس زبان بود و کلاس شما باید یه شعر انگلیسی رو اجرا می کرد تو هم در تمرینات اصلا همکاری نمی کردی و teacher دیگه ازت ناامید شده بود هر وقت بهت می گفتم رها چرا شعرت رو نمی خونی می گفتی آخه من خسته ام .خلاصه روز جشن فرا رسید و من اصلا توقع نداشتم که تو جلوی جمع اجرا کنی .ولی در کمال ناباوری عالی خوندی و مدیر موسسه می گفت رها امروز ما رو شگفت زده کرد عزیزکم آخه تو کوچکترین عضو موسسه هستی .
وقتی می ریم دم سوپر مارکت از من پول می گیری و می ری تو و سلام می کنی و خرید می کنی و من بیرون می مونم چند روز پیش رفتیم توی یه مغازه گفتی آقا سلام یه بستنی کیفی میدین آقاهه می گفت بستنی کیوی نداریم عزیزم ،ومن از بیرون گفتم آقا بستنیه قیفی .
رفته بودیم اسباب بازی فروشی خاله سحر (دوست مامان) یه دراگون واسه بچه خواهرش خرید و اومدیم بیرون و تو چیزی نگفتی یه ساعتی گذشت که یکدفعه گفتی مامان کاشکی واسه من هم دراگون می خریدی ،با یه حالتی گفتی که خیلی دلم سوخت گفتم برگردیم برات بخرم وقتی برگشتیم مغازه تعطیل بود خلاصه تا فرداش مرتب می گفتی کاشکی برا منم دارگون می خریدی (با ناله فراووووووووووووووون)خلاصه رفتیم و برات دراگون خریدیم .
دیروز توی شرتت pp کردی تا رسیدیم دستشویی یکم شرتت کثیف شد قبل از اینکه دعوات کنم وایستادی و به من می گی مامان آخه من از دست این ppچکار کنم .دیگه حرفی نمیمونه که من بزنم.
رها و دراگون معروفش
رها و ژستهای مخصوص خودش
اینقدر شیطونی کردی که ساعت 8 شب بود دیدم صدات در نمیاد اومدم نگات کردم دیدم اینجوری شدی
رها در روز جشن موسسه زبان