تولد 3 سالگی
واییییییییییییی خدای من عزیزکم ٣ سال گذشت و تو حسابی بزرگ شدی دلم واسه کوچولوییهات تنگ شده دلم می خواد یه بار دیگه اون کوچولوی زشته ٢ کیلو و ٩٥٠ گرمی رو بغل کنم .
دیگه روزهای بدون تو رو به یاد نمیارم و احساس می کنم زندگی من و بابایی از ٣ سال پیش تازه شروع شده .
دختر کوچولوی من الان که ٣ سالت تموم شده کلی پیشرفت داشتی الان چند ماهه که توی اتاق خودت می خوابی و چند ماهه که دیگه پوشک نمی شی تازه خیلی چیزا بلدی .عاشق کلاس زبان و میس ندایی یا به قول خودت (nis neda).
چند روز پیش تو خیابون جوجه دیدی که دلت خواست منو بابایی هم برات خریدیم اسمشون رو گذاشتی انغذی و واچین ولی فقط نازشون می کردی و در کل ازشون می ترسیدی ماهم که برنامه سفر داشتیم مجبور بودیم یه جوری از دستشون خلاص بشیم ولی تو دوسشون داشتی و می خواستی باشن .یه روز بهت گفتم عزیزم ما باید بریم سفر بچه هاتنها می مونن تو هم قبول کردی فرادش که بابایی اونا رو برد رفتی پشت پنجره تراس نگاه کردی و گفتی مامان من مامانشون بودم اونا الان دارن می گن مامان مامان و منو صدا می زنن .عاششششششششششششقتم .
رفته بودیم مغازه کالباس فروشی و تو داشتی کالباسها رو نگاه می کردی یه دفعه داد زدی مامان کالباس کاکائویی وای خدای من اقای مغازه دار مرده بود از خنده.
امسال نتونستم برات یه تولد حسابی بگیرم قرار بود با مریم جون و بچه ها بریم مشهد که بابایی مریض شد و برناممون بهم خورد .
تولد 1 سالگی
تولد 2 سالگی
تولد 3 سالگی