رها و ماجراهای 2 سالگی
دختر کوچولوی نازنینم چند روزی از تولد 2 سالگیت می گذره و تو به طرزخیلی باور نکردنی صحبت می کنی کلمه هایی که قبلا نصفه و نیمه می گفتی الان کامل می گی گاهی وقتا از اینکه این همه چیز بلدی مات و مبهوت می شم .دیشب رفتیم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت (بابایی) مامان فالی عادت داره که گاهی وقتا بهت می گه پدر سوخته ولی دیشب نگفته بود و تو بعد از یک هفته اونا رو می دیدی ، موقع خداحافظی بغلت کرد و تو محکم چنگ زدی روی گردنش و چند بار گفتی پدر سوخته ،من و بابایی متعجب به هم نگاه می کردیم وچیزی واسه گفتن نداشتیم.اینجا بود که فهمیدم ما هرچقدر هم تلاش کنیم که تو چیزای بد یاد نگیری ولی محیط و آدمهای دورو بر رو نمی تونیم درست کنیم .
از این چیزا که بگذریم چند روز پیش رفتیم نمایشگاه پارک گفتگو اونجا یه قسمت داشت که بچه ها نقاشی می کشیدن و نقاشی برتر انتخاب می شد تو هم گیر دادی و مشغول شدی من و خاله سایه شانس آوردیم قبل از اینکه تو اونجا رو ببینی خریدامونو کرده بودیم .خلاصه حسابی نقاشی می کشیدی و وقتی بقیه مداداشونو عوض می کردن تو هم مدادتو عوض می کردی بعداز یک ساعت رضایت دادی بریم و آقایی که اونجا بود اسمتو روی نقاشیت نوشت و گذاشت برای مسابقه .