رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دخترم رها

بوی ماه مهر

قربون دختر مستقلم برم من عشق زندگی منو بابایی دیشب گفتی مامان صبح زود بیدارم کن می خوام واسه معلمم کاردستی درست کنم .امروز صبح ۶ و نیم بیدارت کردم و اماده شدی و مشغول درست کردن یه حلزون واسه معلمت یکم نگران بودم واسه همین به راننده سرویس گفتم که منم با رها بیام تا مدرسه،فکر کنم راننده بنده خدا تا حالا همچین مامانی ندیده بود .خلاصه با هم سوار شدیم و دم مدرسه پیاده شدیم و تو دست سارینا دوست پارکتو گرفتی و رفتی خودت صفتو پیدا کردی و تازه سارینا رو هم سرو سامان دادی و اسمتو که خوندن رفتی سر کلاست و من برگشتم خونه . خیالم ازت راحته دختر مستقلی هستی عزیزم امیدوارم تو مدرسه خیلی بهت خوش بگذره و دوران خوبی داشته باشی پر از خاطرهای قشنگ . ...
1 مهر 1396

پایان یک شروع تازه

امروز ۲۸ شهریور ۱۳۹۶ هست و اخرین روزه موسسه زبان .دختر نازنینم ۲۱ شهریور ۱۳۹۴ شروع کردی و ۲ سال کامل هر روز رفتی موسسه خیلی راضی بودم و واقعا خوشحالم که ۲ سال خیلی خوبو پشت سر گذاشتی عشقم در تمام مراحل زندگی منو بابایی کنارتیم عکس اولین روز و اخرین روز موسسه زبان ...
28 شهريور 1396

شهریور 1396

رها جوجه مامان دوباره چندوقتی هست که برات ننوشتم ولی امروز می خوام حسابی دلی از عزا دربیارم . دختر کوچولوی من دیروز تولدت بود 7سالگیت مبارک عشقم اصلا باورم نمی شه یه دختر کوچولوی 7 ساله دارم و قراره بره مدرسه  وایییی خدای بزرگ ممنون بابت داشتن رها  بزرگترین هدیه تولدم رهاست که خدا خیلی بهم لطف داشته و تو ماه تولدم یه رها بهم هدیه داده  عشق زندگی من خیلی دوست دارم  این روزهای ما پر بود از ماجراهای تولد و مدرسه .اینقدر واسه پوشیدن لباس فرم مدرست هیجان داشتی که خدا می دونه و همچنین خرید کیف و وسایل مدرسه .امیدوارم تو دوران مدرسه خیلی بهت خوش بگذره عزیزم .یکم استرس دارم و برات نگرانم این دوسال که مهد زبان می رف...
27 شهريور 1396

دغدغه این روزهای رها

کوچولوی زندگیمون این روزها گیر دادی که خواهر می خوایی اصلا هم کوتاه نمیایی و هر روز پیگیری می کنی .تو موسسه چند هفته پیش بهتون گفتن ارزوتونو نقاشی کنین بعد تو جشن بادبادکها می فرستیم هوا  خلاصه تو هم یه خواهر نقاشی کردی و خیلی جدی تصمیم داری اسمشو رها بزاری و می گی من رها بزرگه اونم رها کوچیکه .هر چیزی که استفاده نمی کنی از لباس و اسباب بازی می گی اینا رو نگه می دارم واسه خواهرم . چی بگم والا شاید یه روز خواهر دار شدی دندونای جولویی حسابی لق شدن اینقدر که غذا خوردنت سخت شده بود رفتیم دندون پزشکی و یکیشونو کندیم عاشق حرف زدن و قیافتم بی دندون من   چندروز بود منتظر بودی وقتی دندونت افتاد بزاری زیر بالشت و فرشته دن...
17 آذر 1395

تولد 6 سالگی

واقعا خداروشکر که تو رو داریم وجودت یعنی زندگی یعنی آرامش یعنی همه دنیامون  دختر کوچولوی من چقدر تند تند بزرگ می شی و من دلم برای کوچولوییهات تنگ می شه ، از اول شهریور منتظر تولدت بودی و شهریور ماهیه که از همه جا برات کادو می رسه .اولین تولد که توی مهد برگزار شد به صورت دسته جمعی که خیلی خوش گذشت بعد هم برات دومین تولد که توی خونه با حضور دوستامون بود و سومین تولد هم خاله شهرزاد عزیر برات کیک درست کرد و توی خونش برات گرفت و خلاصه از در و دیوار هم کادو رسید ،قربونت برم که این قدر شهریور تو رو خوشحال می کنه . آخرین هدیه هم سفر انزلی بود که خیلی خوش گذشت و تو حسابی بازی کردی . ...
3 مهر 1395

سفر کرمان

هفته اخر ماه رمضون رفتیم کرمان دوتایی از چند روز قبل مشغول جمع کردن وسیله بودی و مرتب از من می پرسیدی چند روز دیگه مونده .خلاصه روز موعود فرارسید و من و تو رفتیم که سوار قطار بشیم .بابایی ما رو رسوند وقتی از ماشین پیاده شدیم به بابات گفتی دلم برات تنگ می شه و بغض کرده بودی اصلا انتظار نداشتیم . توی قطار ماجرا داشتیم مدتی بود که سوار قطار و هواپیما نشده بودی و برات جالب بود . کرمان خیلی بهمون خوش گذشت من همش با دوستام بودم و تو هم با دوستات .بعد از ظهر ها با مریم جون و ساقی می رفتی پارک شبها هم تا اخر شب بیدار بودی خلاصه اینقدر حال کردی که همش به من می گی مامان کاشکی کرمان زندگی می کردیم . موقع برگشتن سوار هواپیما شدیم که اونم ماجراه...
3 مرداد 1395

جشن پایان پیش دبستانی

عشق زندگی من دیروز جشن پایان پیش دبستانیت بود اینقدر ذوق داشتی باید شعر ایران رو اجرا می کردی با دوستات و اخر برنامه هم دعا می خوندی  چقدر حس خوبی داشتیم من و بابایی تو سالن جشن من یاد بچگی های ساقی افتاده بودم اونم درست مثل تو کوچولو بود و همینطوری لباس پوشیده بود و من هم اون موقع کوچیک بودم چقدر دیروز حالمون خوب بود  دختر کوچولوی ما داره کم کم بزرگ می شه  ...
21 خرداد 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد