رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

دخترم رها

تولد 6 سالگی

واقعا خداروشکر که تو رو داریم وجودت یعنی زندگی یعنی آرامش یعنی همه دنیامون  دختر کوچولوی من چقدر تند تند بزرگ می شی و من دلم برای کوچولوییهات تنگ می شه ، از اول شهریور منتظر تولدت بودی و شهریور ماهیه که از همه جا برات کادو می رسه .اولین تولد که توی مهد برگزار شد به صورت دسته جمعی که خیلی خوش گذشت بعد هم برات دومین تولد که توی خونه با حضور دوستامون بود و سومین تولد هم خاله شهرزاد عزیر برات کیک درست کرد و توی خونش برات گرفت و خلاصه از در و دیوار هم کادو رسید ،قربونت برم که این قدر شهریور تو رو خوشحال می کنه . آخرین هدیه هم سفر انزلی بود که خیلی خوش گذشت و تو حسابی بازی کردی . ...
3 مهر 1395

سفر کرمان

هفته اخر ماه رمضون رفتیم کرمان دوتایی از چند روز قبل مشغول جمع کردن وسیله بودی و مرتب از من می پرسیدی چند روز دیگه مونده .خلاصه روز موعود فرارسید و من و تو رفتیم که سوار قطار بشیم .بابایی ما رو رسوند وقتی از ماشین پیاده شدیم به بابات گفتی دلم برات تنگ می شه و بغض کرده بودی اصلا انتظار نداشتیم . توی قطار ماجرا داشتیم مدتی بود که سوار قطار و هواپیما نشده بودی و برات جالب بود . کرمان خیلی بهمون خوش گذشت من همش با دوستام بودم و تو هم با دوستات .بعد از ظهر ها با مریم جون و ساقی می رفتی پارک شبها هم تا اخر شب بیدار بودی خلاصه اینقدر حال کردی که همش به من می گی مامان کاشکی کرمان زندگی می کردیم . موقع برگشتن سوار هواپیما شدیم که اونم ماجراه...
3 مرداد 1395

جشن پایان پیش دبستانی

عشق زندگی من دیروز جشن پایان پیش دبستانیت بود اینقدر ذوق داشتی باید شعر ایران رو اجرا می کردی با دوستات و اخر برنامه هم دعا می خوندی  چقدر حس خوبی داشتیم من و بابایی تو سالن جشن من یاد بچگی های ساقی افتاده بودم اونم درست مثل تو کوچولو بود و همینطوری لباس پوشیده بود و من هم اون موقع کوچیک بودم چقدر دیروز حالمون خوب بود  دختر کوچولوی ما داره کم کم بزرگ می شه  ...
21 خرداد 1395

یه تصمیم بزرگ

رهای خوشگلم کم کم داره پیش دبستانیت تموم می شه تو امسال کلاس پیش دبستانیتو دوست نداشتی همش می گفتی مامان می شه من یکشنبه و سه شنبه نرم .من دوست ندارم فارسی یاد بگیرم . اصلا مشق نوشتن دوست نداری و دلت نمی خواد تو خونه مشقاتو بنویسی مخصوصا ....... حدود یک ساله دارم تحقیق می کنم و مشاوره می گیریم که تو امسال بری مدرسه یا نه . بلاخره به این نتیجه رسیدیم من و بابایی که تو چون مشق نوشتن دوست نداری و نیمه اول سال هستی امسال مدرسه نری و یک سال بیشتر کودکی کنی و بازی کنی و زود درگیر درس و مشق مدرسه نشی رهای من این یکی از مهمترین تصمیماتی هست که منو بابایی با کلی تحقیق تو زندگی تو گرفتیم و واقعا امیدوارم یه روز که بزرگ شدی با تصمیم ما مواف...
6 خرداد 1395

سوال رها

دیشب موقع شام داشتی گوجه می خوردی با جوجه کباب و مشغول گرفتن پوست گوجه بودی که به سختی داشتی این کارو می کردی یه دفعه ازم پرسیدی مامان چرا پوستش کنده نمی شه ؟ گفتم برای اینکه این گوجه یکم کاله  با چشمای گرد نگام کردی و گفتی کال یعنی چی ؟؟؟؟؟؟ گفتم یعنی این گوجه نرسیده  با یه قیافه بامزه پرسیدی ....................به کجا نرسیده ؟؟؟؟؟ من و بابایی کلی خندیدیم  یعنی عاشق حرف زدن و کنجکاوی هاتم    ...
4 ارديبهشت 1395

رها و سال جدید

با رها کوچولوی قصه مون وارد سال جدید و اتفاقات جدید شدیم . عید امسال راهی کرمان شدیم تا سال تحویل در کنار مریم جون و علی جون و خاله ساقی باشیم  رهایی خیلی کرمان رو دوست داری چون خونه مریم جون بزرگه و کلی بدو بدو می کنی ،آب بازی می کنی و کلی دوست داری که هر روز یکی میاد پیشت یا تو می ری خونه یکی از دوستات  امسال عید ما برای همه دوستات کتاب هدیه گرفتیم و تو روی همهشون اسمتو نوشتی و تاریخ زدی  خودت هم حسابی عیدی جمع کردی باهوشون 2 تا النگو طلا خوشگل خریدی و یه لباس کارتون السا و آنا  رهایی زندگی من وقتی از کرمان برگشتیم دندونت لق شد و تو همش منتظر بودی که دندونت بیوفته تا بلاخره روز 22 فروردین بردمت دکتر ...
28 فروردين 1395

فقط رها

رهای زندگیمون الان که دارم می نویسم تو رفتی پیش دبستانی فکر کنم الان موقع خوراکی خوردنه امروز ساندیچ مرغ داشتی خیلی دوست داری چون مثل بابایی فقط دلت غذا می خواد و اصلا اهل تنقلات نیستی باید حواسم باشه چون خداروشک خوب غذا می خوری اگر بی دقتی کنم چاق می شی اخه استعداد چاقی داری ،این روزا عاشق همبرگری و هر شب می گی برام همبرگر درست کنین وما فقط هفته ای یک بار بهت همبرگر می دیم ،با این که تو رشته ژیمناستیک اصلا استعداد نداری ولی من حتما می برمت کلاس که حتما ورزش کنی چون خیلی بورزش کردنت برام مهمه . خلاصه این روزای آخر سال 94 رو داریم می گذرونیم فقط یک ماهه دیگه مونده ومن و بابایی خدارو شکر می کنیم که الان 5 ساله تو رو داریم ، همچنان کلاس پ...
27 بهمن 1394

رها وخوشمزگی ها

دختر کوچولوی من هر روز و هر روز شیرین تر و خوشمزه تر می شی و منو بابایی با وجود تو فقط می خندیم . چند روز پیش خونه فالی جون بودیم و موقع اومدن فالی جون چند تا پیتزا برات گذاشت توی ظرف و تو گفتی اینا رو الان بابام می خوره بعد فالی جون گفت ای بابا اخه بابات بی تربیته و تو یه دفعه گفتی فالی جون مگه بابامو تو به دنیا نیووردی پس چرا تربیتش نکردی ؟؟؟؟؟ قیافه فالی جون یه سوالی که برات پیش اومده بود این بود که چرا الان که بابام و امین بزرگ شدن فالی جون موهاش سفید نیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ و اما ماجراهای شیرین پیش دبستانی :بهتون انگاری 12 امام رو یاد دادن بهت می گم رها 12 امامو بگو می گی امام اول امام دوم و........ می گی من یاد گرفتم ...
19 آبان 1394

رها و ماجراهایش

رها کوچولوی قصه زندگی منو بابایی این روزا داری چیزای جدیدی تجربه می کنه یه وقتایی فکر می کنم ذهن و روح تو درست مثل یه کاغذ سفیده که داریم روش می نویسیم و پرش می کنیم خودت و اطرافیانت ،بنابراین منو بابایی باید خیلی حواسمون باشه که روی کاغذ سفید تو چی می نویسیم چون اگر اشتباه کنیم شاید نتونیم از پاک کن استفاده کنیم . از اول مهر هفته ای دو روز کلاس فارسی داری وداری الفبای فارسی یاد می گیری ،چند روز پیش بهت گفتم رها امروز چی یاد گرفتی ؟گفتی اون حرفی که مثل c هست و یه نقطه بالاش داره ،کلی حرف c رو چرخوندم فهمیدم منظورت هست ن، تو کلاس ژیمناستیک همه پسرن به جز تو و مربی ها هم مرد هستن و چون بچه ها زیادن مربی ها بچه ها رو با فامیل صدا می زنن...
11 آبان 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد