رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

دخترم رها

سفر شمال

دختر کوچولوی دوست داشتنیه من تعطیلات هفته پیش رو با دوتا از دوستامون رفتیم شمال که خیلی خوش گذشت و حسابی هوا سرد بود همش نگران بودم سرما بخوری و بالاخره وقتی داشتیم برمی گشتیم توی راه تب کردی ، عزیزکم دومین سرماخوردگیت رو تجربه می کنی امروز خیلی بیحالی اصلا حرف نمی زنی و الان که ساعت 12 هست خواب رفتی . دختر کوچولوی شیرین زبونم از کرمان که اومدیم هر روز می گی به مریم جون زنگ بزن و من هم زنگ می زنم و گوشی رو می دم دستت و با هم کلی حرف می زنین . همیشه می ری سراغ یه ملافه یا روسری و سرت می کنی من هم چند روز پیش یه پارچه خریدم خاله نوریه (مامان آیدین ) برات یه چادر خوشگل دوخت حالا دیگه خودت چادر داری و می تونی کلی مامان بازی کنی . رها در با...
16 بهمن 1391

سفر کرمان

دختر کوچولوی من ، نزدیک به یک ماه دوتایی کرمان بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و دوستامون رو دیدیم و روزها و لحظه های خیلی قشنگی داشتیم . 27 آذربود که با مامان من یا به قول تو مریم جون با قطار عازم کرمان شدیم .شب قطار خیلی سخت بود و تو حسابی اذیت شدی .بالاخره صبح که رسیدیم بابام یا همون علی جون تو اومد دنبالمون و رفتیم خونه . خاله ساقی و خاله گیسو چون مشغول امتحان دادن بودن ، خونه بودن و ساقی هم که تند و تند درساشو می خوند تا همش با تو بازی کنه . عزیزکم حسابی شیطونی کردی و بازی گوشی و یه وقتایی هم حرفهای بد می زدی و من که دعوات می کردم تکرار نمی کردی مثلا از تلویزیون یاد گرفتی برو گم شو، وقتی من نگات می کردم حرفت رو می خوردی .حالا که برگشتی...
30 دی 1391

2 سال و 2 ماه

دختر کوچولوی من 2 سال و 2 ماهه شدی. از 2 سالگی تا الان خیلی تغییر کردی و من و بابارو هر روز شگفت زده می کنی . یه وقتایی یه چیزایی می گی که من هیچ وقت نگفتم و نمی دونم تو از کجا یاد گرفتی وکاملا می دونی چه کلمه ای رو کجا به کار ببری . چند روز پیش خونه یکی از دوستای بابایی بودیم من داشتم برای تو و آگرین کوچولو (ختر دوست بابا) کبریت روشن می کردم و شما فوت می کردین یه دفعه خاله سمیرا (دوست مامان)اومد و گفت بچه ها کبریت خطرناکه ، تو برگشتی سمتش و دستتو به طرفش دراز کردی و با زبون خودت گفتی samiyo (سمیرا) کار نداشته باش boyo (برو) zafshooeee besho(ظرفشویی بشور ). داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم من واقعا نمی دونم تو این جمله رو از ک...
23 آبان 1391

پروژه مهم

دختر مهربونم ،دو هفته از پروژه مهمی که منو تو با هم شروع کردیم می گذره و پروژ بسیار موفقیت آمیز بوده و تو دیگه تو پوشکت جیش نمی کنی .روز اول که پوشکت رو باز کردم 5 بار توی شرتت جیش کردی و یک بار هم پی پی وروز دوم هم اوضاع همینطور بود روز سوم یک دفعه گفتی پی پی دارم ولی همچنان توی شرتت جیش می کردی روزچهارم  اوضاع بهتر شد و الان که دو هفته می گذره فقط موقع خواب و بیرون پوشکت می کنم ، الان 3 شبه که توی پوشکت جیش نمی کنی  و 2 شبه که بهت شیر نمی دم چون پیشی شیشه شیرت رو برده واسه نی نیش . خلاصه اوضاع خوبه البته بعضی وقتا می گی جیش دارم امابیشتر اوقات من باید ازت بپرسم و حواسم باشه ببرمت توالت وگرنه جیشت رو نگه می داری. دختر یکی یک دونه ...
22 مهر 1391

رها با موهای کوتاه

نازنینم موهات خیلی بلند شده بود و حسابی نامرتب بود و همش روی چشمات بود و من هر چی  گیره می زدم تو باز می کندی و من مرتب باید بهت می گفتم رها موهاتو از توی صورتت بزن کنار .دیروز زنگ زدم آرایشگاه وقت بگیرم گفت فردا بیا من هم که حسابی کلافه شده بودم فکر کردم بریم بیرون یه جایی پیدا می کنم ،وقتی از کوچه رد می شدیم چشمم به آرایشگاه مردونه افتاد و با خوشحالی رفتیم توی مغازه کلی تحویلمون گرفتن واسه من کافی اوردن و کلی قربون صدقت رفتن و تو چون اصولا با مردا رابطه خوبی نداری ساکت نشسته بودی .انصافا آقای آرایشگر خیلی کارش خوب بود . دختر کوچولوی من بهت افتخار می کنم که اینقدر خانمی . ...
7 مهر 1391

رها و ماجراهای 2 سالگی

دختر کوچولوی نازنینم چند روزی از تولد 2 سالگیت می گذره و تو به طرزخیلی باور نکردنی صحبت می کنی کلمه هایی که قبلا نصفه و نیمه می گفتی الان کامل می گی گاهی وقتا از اینکه این همه چیز بلدی مات و مبهوت می شم .دیشب رفتیم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت (بابایی) مامان فالی عادت داره که گاهی وقتا بهت می گه پدر سوخته ولی دیشب نگفته بود و تو بعد از یک هفته اونا رو می دیدی ، موقع خداحافظی بغلت کرد و تو محکم چنگ زدی روی گردنش و چند بار گفتی پدر سوخته ،من و  بابایی متعجب به هم نگاه می کردیم وچیزی واسه گفتن نداشتیم.اینجا بود که فهمیدم ما هرچقدر هم تلاش کنیم که تو چیزای بد یاد نگیری ولی محیط و آدمهای دورو بر رو نمی تونیم درست کنیم . از این چیزا که بگ...
1 مهر 1391

تولد قورباغه ای

دخترکم الان که دارم می نوسیم چند ساعتی از تولدت می گذره .2 سال پیش چنین روزی ساعت12:30 به دنیا اومدی چقدر زود 2 سال گذشت من و بابایی هیچوقت فکر نمی کردیم که اینقدر تو رو دوست داشته باشیم عزیزترینم تو بزرگترین هدیه ای هستی که خداوند ما رو لایق داشتنت کرده . پنجشنبه برات تولد گرفتیم .چند روز گذشته همش در تدارک مهمونی بودم حدود 24 نفر مهمون داشتیم و خدا رو شکر مهمونی خوبی بود . دیروز اولین عکس پرسنلیتو گرفتم چون باید دفتر چه بیمه ات عکس دار باشه هرچی آقای عکاس گفت بخند بازم اخم کردی و تکون نخوردی . راستی یه صندلی هم واسه دسشویی برات خریدم که یه وقتایی روش می شینی و کم کم داری عادت می کنی البته من اصلا سخت نمی گیرم هر وقت که یادم باشه می...
26 شهريور 1391

23ماهه شدی عزیزم

فقط یک ماه مونده تا تولد 2 سالگیت دخترکم ،چقدر زود گذشت ، ما هر صبح با دیدن تو پر از انرژی شدیم و شبها باتو خوابیدیم و تو همه زندگی ما شدی دخترکوچولوی من و بابایی . این روزها تقریبا همه کلمات رو میگی یه وقتایی یه چیزایی میگی که من تعجب میکنم مثلا چند روز پیش داشتی میزدی روی صورت عروسکت و می گفتی ادب من با چشمای گرد نگات می کردم آخه من هیچوقت این کارو نکرده بودم و اصلا کلمه ادب رو نگفته بودم . یه روز که داشتم سالاد درست می کردم گفتی خیار وقتی بهت دادم گفتی نمک آخه وروجک از کجا یاد گرفتی که باید روی خیار نمک زد این حرکت توی خونه ما اصلا انجام نمیشه ما خیار رو بدون نمک می خوریم و یادم نمییاد جایی دیده باشی .  یه روز دیگه بدون دمپایی...
26 مرداد 1391

22 ماهگی

دخترکم 22 ماهه شدی و 22 ماهه که با هم و در کنار هم زندگی می کنیم و تو قسمتی از وجود ما هستی . 22 ماهگیت مبارک خورشید زندگیمون . چند روزی خانواده من پیشمون بودن خیلی بهت خوش گذشت و حسابی شیطونی می کردی و یه عادت بد هم که پیدا کردی اینه که گاز می گیری و چنگ می زنی البته یه مقاله روانشناسی بود که نوشته بود بچه ها توی این سن اوج احساسات و علاقشونو با گاز گرفتن و چنگ زدن نشون می دن حالا دیگه نمی دونم .خلاصه خاله ساقیه بیچاره که همه دستو بالش قرمز و کبود بود البته بعدش معذرت خواهی می کنی و می گی (mazi) و دیگه کسی دلش نمی یاد دعوات کنه خلاصه به خاطر این همه ابراز احساسات جنابعالی ما کلاٌ کبودیم و همین روزا باید بریم پزشک قانونی و طول درمان ب...
28 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد