رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

دخترم رها

این روزهای رها

این پیراهن رو مامان بزرگم حدود 19 سال پیش واسه خاله گیسو دوخته بود هیچوقت فکر نمی کردم که یه روزی تن  دخترم کنم ،نازنینم از این که تو رو دارم به خودم می بالم پنج شنبه رفتیم عروسی خاله سایه (دوست مامان) به جرات می تونم  بگم که از همه بیشتر به تو خوش گذشت تمام مدت وسط عروس و داماد می رقصیدی و من همش سرم پایین بود و تورو بین مردم پیدا می کردم و تو اینقدر مشغول بودی که اصلا منو تحویل نمی گرفتی و کاملا مستقل عمل می کردی . این هم رها مشغول خراب کردن باد بزن عروس عزیزکم عاشق پوشیدن کفشای من شدی هر وقت که پارک می ریم کلی خوراکی بر می دارم ولی همیشه یه چیزی بقیه دارن که من ندارم البته هیچ کدوم رو هم نمی خوری .چند روز پیش وقتی...
18 تير 1391

رها 21 ماهه شد

دلبرکم 21 ماهگی هم تمام شد . روزها می گذرد و خاطرها می ماند و من  21 ماه است که شبها کنار تو می خوابم وصبح با دیدن چهره تو از خواب بیدار می شوم و تو را در  آغوش می گیرم  و روزهایم را با تو سپری می کنم. تابستان خوبی را با هم شروع کردیم هر روز صبح به این موضوع فکر می کنم که یک برنامه شاد و مفرح برای خودمون ترتیب بدم .صبح ها بیشتر با هم بازی می کنیم و tv  می بینیم وقتی قراره چیزی بخوری باید حتما cd ببینی کنترل (koko)رو می یاری و می گی cd .این عادت باعث شده که ما کلا مشغول cd دیدن باشیم در واقع هر وقت که tv روشن باشه داره برنامه خاص تو رو نشون می ده و من هیچکدوم از سریالهامو نمی بینم به قول خاله مهلا دیکتاتور .در واقع تو  دیکتاتور 21 ماهه خ...
28 خرداد 1391

رهای من داره مستقل می شه

دختر کوچولوی من الان که دارم می نویسم تو بعد از حدود 16 ماه روی تختت خوابیدی آخرین بار 4 ماهه بودی و بعد از اون دیگه نخوابیدی و من توی تختت وسیله گذاشته بودم امروز اتاقت رو تمییز کردم و برات توضیح دادم که می تونی دوباره روی تختت بخوابی و حدود نیم ساعت پیش گذاشتمت روی تخت و شیرتو خوردی و تاب تاب کردی وبهت گفتم چشاتو ببند و سرانجام خواب رفتی . عزیزکم خیلی خیلی خوشحالم که وقتی باهات صحبت می کنم ویه موضوع رو برات توضیح می دم کاملا متوجه می شی .امیدوارم امشب هم روی تختت بخوابی اما مجبورت نمی کنم بهتره کم کم عادت کنی البته من هم باید عادت کنم چون دلم می خواد همیشه کنارم بخوابی و سرتو بزاری روی دستم اما چه می شه کرد تو داری تند تند بزرگ می...
16 خرداد 1391

20 ماه گذشت

رهای نازنینم 20 ماهگیت مبارک .من و تو و بابایی 20 ماهه که در کنار هم زندگی می کنیم اصلا روزهای قبل از تو رو به یاد نمی یارم و فکر می کنم تو همیشه بودی .من واقعا از داشتنت به خودم می بالم و خوشحالم . با تو دیگه احساس تنهایی نمی کنم ،ما همیشه با هم هستیم با هم به آرزوهامون می رسیم و با هم ادامه می دیم .تو بزرگترین هدیه زندگی ما بودی و هستی . عزیزترینم حسابی بزرگ شدی دایره لغاتت خیلی وسیع شده تقریبا همه چیز رو نصفه و نیمه می گی و بالاخره منظورتو می رسونی .عاشق حرف زدنتم و عاشق وجودت. راستی الان چند روزه که برات یه سه چرخه خریدیم خیلی خیلی خوبه چون دیگه راحت با هم عصرا می ریم پارک و دیگه مجبور نیستم بغلت کنم . ...
26 ارديبهشت 1391

رهای پر مشغله

عزیز دل مامانی امروز روره پر مشغله ای بودو تو حسابی سر گرم بودی . وقتی که صبح از خواب بیدار شدی مشغول عروسکهات بودی  و بعد رفتیم نمایشگاه کتاب که خیلی خوب بود و ما حدود 4 ساعت فقط توی سالن کودک بودیم و حسابی خرید کردیم . دیگه اینقدر خسته شدیم که برگشتیم خونه و قسمتهای دیگه ی نمایشگاه رو ندیدیم .دلبرکم ظهر نخوابیدی و امشب زود خواب رفتی امروز حسابی خسته شدی قربونت برم که اینقدر پایه ای و همه جا با هم می ریم . دوست دارم اندازه یه آسمون پر ستاره ...
17 ارديبهشت 1391

شیطون بلا

شیرینکم ، حسابی شیطون بلا شدی و من هر روز شاهد یه شیرین کاری جدید هستم .اصلا روزامون تکراری نیست چون تو هر روز یه چیز جدید یاد می گیری و ما یه ماجرای تازه داریم . چند روز پیش داشتم مسواک می زدم و پشت سرم رو نگاه نکردم آخه تو اصلا عادت نداری داخل دشتشویی بیایی همیشه روی پادری می شینی و من مسواکتو بهت می دم اما اون شب ماجرا یکدفعه عوض شد و من وقتی برگشتم سمت تو دیدم که رفتی سر توالت فرنگی و داری آب توی توالت رو با مسواکت هم می زنی ، با دیدن این صحنه چنان فریادی زدم که ترسیدی و رفتی بیرون وای خدا با این دختر کنجکاوم چکار کنم . این روزا تقریبا هر عصر دوتایی می ریم پارک گفتگو خیلی بهمون خوش می گذره و ما توی پارک هم ماجراهای جالبی داریم . ت...
12 ارديبهشت 1391

19ماهگیه دخترم

دلبرکم چقدر بزرگ شدی از اینکه این همه تند تند پیشرفت میکنی  خیلی ذوق می زنم. وقتی pipi می کنی خودت پوشک می یاری می گی pipi و می ری می خوابی و می گی abaz (عوض کردن).تازه خودت پوشکت رو می ندازی توی آشغالی و می گی agas (آشغالی) . از بعد از عید خیلی ازت راضیم چون کمتر غرغر می کنی و بغل شدنت هم کم شده ،تواناییه سرگرم کردن خودت رو پیدا کردی یه کوچولو با اسباب بازیهات بازی می کنی بدون حضور من . شبهایی که من خیلی خسته ام وخواب می رم ،تو هم ،خودت کنارم می خوابی ودیگه قرار نیست من خوابت کنم این اتفاق بعد از 19 ماه برای من باور نکردنیه یعنی من قبل از تو می خوابم، وای خدا جون ممنون که اینقدر دخترم بزرگ و فهمیده شده . الان2 روزه که صبح زود بیدار ...
27 فروردين 1391

عید 1391

عزیز دلم ما سال تحویل رو کنار خانواده من بودیم خیلی خوشحال بودم این اولین عید بود که ما کرمان بودیم تو هم از اینکه دور و برت شلوغ بود و کلی نی نی می دیدی خیلی خوشحال بودی همه کارات رو خاله ساقی انجام می داد حتی پوشکت رو هم عوض می کرد وقتی می خواستیم بریم مهمونی خاله ساقی لباس تنت می کرد و موهاتو درست می کرد واقعا دستش درد نکنه خستگی این مدت از تنم در اومد زحمت غذا دادنت هم روی دوش خاله مهربونت بود.خاله گیسو و مامان مریم و بابا علی مهربون هم کلی واسه ما زحمت کشیدن. دختر کوچولوی مامان شیما اینو بدون که اگرچه بعضی ها از ما دورن ولی خیلی خیلی دوسمون دارن دلشون واسمون تنگ می شه مثل مامان شیما که دلش واسه مامانش باباش و دو تا خواهر عزیزش همیشه...
16 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد