رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دخترم رها

رها و ماجراهای 2 سالگی

دختر کوچولوی نازنینم چند روزی از تولد 2 سالگیت می گذره و تو به طرزخیلی باور نکردنی صحبت می کنی کلمه هایی که قبلا نصفه و نیمه می گفتی الان کامل می گی گاهی وقتا از اینکه این همه چیز بلدی مات و مبهوت می شم .دیشب رفتیم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت (بابایی) مامان فالی عادت داره که گاهی وقتا بهت می گه پدر سوخته ولی دیشب نگفته بود و تو بعد از یک هفته اونا رو می دیدی ، موقع خداحافظی بغلت کرد و تو محکم چنگ زدی روی گردنش و چند بار گفتی پدر سوخته ،من و  بابایی متعجب به هم نگاه می کردیم وچیزی واسه گفتن نداشتیم.اینجا بود که فهمیدم ما هرچقدر هم تلاش کنیم که تو چیزای بد یاد نگیری ولی محیط و آدمهای دورو بر رو نمی تونیم درست کنیم . از این چیزا که بگ...
1 مهر 1391

تولد قورباغه ای

دخترکم الان که دارم می نوسیم چند ساعتی از تولدت می گذره .2 سال پیش چنین روزی ساعت12:30 به دنیا اومدی چقدر زود 2 سال گذشت من و بابایی هیچوقت فکر نمی کردیم که اینقدر تو رو دوست داشته باشیم عزیزترینم تو بزرگترین هدیه ای هستی که خداوند ما رو لایق داشتنت کرده . پنجشنبه برات تولد گرفتیم .چند روز گذشته همش در تدارک مهمونی بودم حدود 24 نفر مهمون داشتیم و خدا رو شکر مهمونی خوبی بود . دیروز اولین عکس پرسنلیتو گرفتم چون باید دفتر چه بیمه ات عکس دار باشه هرچی آقای عکاس گفت بخند بازم اخم کردی و تکون نخوردی . راستی یه صندلی هم واسه دسشویی برات خریدم که یه وقتایی روش می شینی و کم کم داری عادت می کنی البته من اصلا سخت نمی گیرم هر وقت که یادم باشه می...
26 شهريور 1391

23ماهه شدی عزیزم

فقط یک ماه مونده تا تولد 2 سالگیت دخترکم ،چقدر زود گذشت ، ما هر صبح با دیدن تو پر از انرژی شدیم و شبها باتو خوابیدیم و تو همه زندگی ما شدی دخترکوچولوی من و بابایی . این روزها تقریبا همه کلمات رو میگی یه وقتایی یه چیزایی میگی که من تعجب میکنم مثلا چند روز پیش داشتی میزدی روی صورت عروسکت و می گفتی ادب من با چشمای گرد نگات می کردم آخه من هیچوقت این کارو نکرده بودم و اصلا کلمه ادب رو نگفته بودم . یه روز که داشتم سالاد درست می کردم گفتی خیار وقتی بهت دادم گفتی نمک آخه وروجک از کجا یاد گرفتی که باید روی خیار نمک زد این حرکت توی خونه ما اصلا انجام نمیشه ما خیار رو بدون نمک می خوریم و یادم نمییاد جایی دیده باشی .  یه روز دیگه بدون دمپایی...
26 مرداد 1391

22 ماهگی

دخترکم 22 ماهه شدی و 22 ماهه که با هم و در کنار هم زندگی می کنیم و تو قسمتی از وجود ما هستی . 22 ماهگیت مبارک خورشید زندگیمون . چند روزی خانواده من پیشمون بودن خیلی بهت خوش گذشت و حسابی شیطونی می کردی و یه عادت بد هم که پیدا کردی اینه که گاز می گیری و چنگ می زنی البته یه مقاله روانشناسی بود که نوشته بود بچه ها توی این سن اوج احساسات و علاقشونو با گاز گرفتن و چنگ زدن نشون می دن حالا دیگه نمی دونم .خلاصه خاله ساقیه بیچاره که همه دستو بالش قرمز و کبود بود البته بعدش معذرت خواهی می کنی و می گی (mazi) و دیگه کسی دلش نمی یاد دعوات کنه خلاصه به خاطر این همه ابراز احساسات جنابعالی ما کلاٌ کبودیم و همین روزا باید بریم پزشک قانونی و طول درمان ب...
28 تير 1391

این روزهای رها

این پیراهن رو مامان بزرگم حدود 19 سال پیش واسه خاله گیسو دوخته بود هیچوقت فکر نمی کردم که یه روزی تن  دخترم کنم ،نازنینم از این که تو رو دارم به خودم می بالم پنج شنبه رفتیم عروسی خاله سایه (دوست مامان) به جرات می تونم  بگم که از همه بیشتر به تو خوش گذشت تمام مدت وسط عروس و داماد می رقصیدی و من همش سرم پایین بود و تورو بین مردم پیدا می کردم و تو اینقدر مشغول بودی که اصلا منو تحویل نمی گرفتی و کاملا مستقل عمل می کردی . این هم رها مشغول خراب کردن باد بزن عروس عزیزکم عاشق پوشیدن کفشای من شدی هر وقت که پارک می ریم کلی خوراکی بر می دارم ولی همیشه یه چیزی بقیه دارن که من ندارم البته هیچ کدوم رو هم نمی خوری .چند روز پیش وقتی...
18 تير 1391

رها 21 ماهه شد

دلبرکم 21 ماهگی هم تمام شد . روزها می گذرد و خاطرها می ماند و من  21 ماه است که شبها کنار تو می خوابم وصبح با دیدن چهره تو از خواب بیدار می شوم و تو را در  آغوش می گیرم  و روزهایم را با تو سپری می کنم. تابستان خوبی را با هم شروع کردیم هر روز صبح به این موضوع فکر می کنم که یک برنامه شاد و مفرح برای خودمون ترتیب بدم .صبح ها بیشتر با هم بازی می کنیم و tv  می بینیم وقتی قراره چیزی بخوری باید حتما cd ببینی کنترل (koko)رو می یاری و می گی cd .این عادت باعث شده که ما کلا مشغول cd دیدن باشیم در واقع هر وقت که tv روشن باشه داره برنامه خاص تو رو نشون می ده و من هیچکدوم از سریالهامو نمی بینم به قول خاله مهلا دیکتاتور .در واقع تو  دیکتاتور 21 ماهه خ...
28 خرداد 1391

رهای من داره مستقل می شه

دختر کوچولوی من الان که دارم می نویسم تو بعد از حدود 16 ماه روی تختت خوابیدی آخرین بار 4 ماهه بودی و بعد از اون دیگه نخوابیدی و من توی تختت وسیله گذاشته بودم امروز اتاقت رو تمییز کردم و برات توضیح دادم که می تونی دوباره روی تختت بخوابی و حدود نیم ساعت پیش گذاشتمت روی تخت و شیرتو خوردی و تاب تاب کردی وبهت گفتم چشاتو ببند و سرانجام خواب رفتی . عزیزکم خیلی خیلی خوشحالم که وقتی باهات صحبت می کنم ویه موضوع رو برات توضیح می دم کاملا متوجه می شی .امیدوارم امشب هم روی تختت بخوابی اما مجبورت نمی کنم بهتره کم کم عادت کنی البته من هم باید عادت کنم چون دلم می خواد همیشه کنارم بخوابی و سرتو بزاری روی دستم اما چه می شه کرد تو داری تند تند بزرگ می...
16 خرداد 1391

20 ماه گذشت

رهای نازنینم 20 ماهگیت مبارک .من و تو و بابایی 20 ماهه که در کنار هم زندگی می کنیم اصلا روزهای قبل از تو رو به یاد نمی یارم و فکر می کنم تو همیشه بودی .من واقعا از داشتنت به خودم می بالم و خوشحالم . با تو دیگه احساس تنهایی نمی کنم ،ما همیشه با هم هستیم با هم به آرزوهامون می رسیم و با هم ادامه می دیم .تو بزرگترین هدیه زندگی ما بودی و هستی . عزیزترینم حسابی بزرگ شدی دایره لغاتت خیلی وسیع شده تقریبا همه چیز رو نصفه و نیمه می گی و بالاخره منظورتو می رسونی .عاشق حرف زدنتم و عاشق وجودت. راستی الان چند روزه که برات یه سه چرخه خریدیم خیلی خیلی خوبه چون دیگه راحت با هم عصرا می ریم پارک و دیگه مجبور نیستم بغلت کنم . ...
26 ارديبهشت 1391

رهای پر مشغله

عزیز دل مامانی امروز روره پر مشغله ای بودو تو حسابی سر گرم بودی . وقتی که صبح از خواب بیدار شدی مشغول عروسکهات بودی  و بعد رفتیم نمایشگاه کتاب که خیلی خوب بود و ما حدود 4 ساعت فقط توی سالن کودک بودیم و حسابی خرید کردیم . دیگه اینقدر خسته شدیم که برگشتیم خونه و قسمتهای دیگه ی نمایشگاه رو ندیدیم .دلبرکم ظهر نخوابیدی و امشب زود خواب رفتی امروز حسابی خسته شدی قربونت برم که اینقدر پایه ای و همه جا با هم می ریم . دوست دارم اندازه یه آسمون پر ستاره ...
17 ارديبهشت 1391

شیطون بلا

شیرینکم ، حسابی شیطون بلا شدی و من هر روز شاهد یه شیرین کاری جدید هستم .اصلا روزامون تکراری نیست چون تو هر روز یه چیز جدید یاد می گیری و ما یه ماجرای تازه داریم . چند روز پیش داشتم مسواک می زدم و پشت سرم رو نگاه نکردم آخه تو اصلا عادت نداری داخل دشتشویی بیایی همیشه روی پادری می شینی و من مسواکتو بهت می دم اما اون شب ماجرا یکدفعه عوض شد و من وقتی برگشتم سمت تو دیدم که رفتی سر توالت فرنگی و داری آب توی توالت رو با مسواکت هم می زنی ، با دیدن این صحنه چنان فریادی زدم که ترسیدی و رفتی بیرون وای خدا با این دختر کنجکاوم چکار کنم . این روزا تقریبا هر عصر دوتایی می ریم پارک گفتگو خیلی بهمون خوش می گذره و ما توی پارک هم ماجراهای جالبی داریم . ت...
12 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد