رها و ماجراهای 2 سالگی
دختر کوچولوی نازنینم چند روزی از تولد 2 سالگیت می گذره و تو به طرزخیلی باور نکردنی صحبت می کنی کلمه هایی که قبلا نصفه و نیمه می گفتی الان کامل می گی گاهی وقتا از اینکه این همه چیز بلدی مات و مبهوت می شم .دیشب رفتیم خونه مامان بزرگ و بابا بزرگت (بابایی) مامان فالی عادت داره که گاهی وقتا بهت می گه پدر سوخته ولی دیشب نگفته بود و تو بعد از یک هفته اونا رو می دیدی ، موقع خداحافظی بغلت کرد و تو محکم چنگ زدی روی گردنش و چند بار گفتی پدر سوخته ،من و بابایی متعجب به هم نگاه می کردیم وچیزی واسه گفتن نداشتیم.اینجا بود که فهمیدم ما هرچقدر هم تلاش کنیم که تو چیزای بد یاد نگیری ولی محیط و آدمهای دورو بر رو نمی تونیم درست کنیم . از این چیزا که بگ...
نویسنده :
مامان شیما
15:51