رهارها، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

دخترم رها

رها درآستانه 32 ماهگی

دختر کوچولوی من روز به روز بزرگتر می شی و هر روز با کارهات ما رو شگفت زده می کنی بالاخره اتاقت درست شد واسباب بازی هایی که همیشه کف اتاق ریخته بودن جمع شدن برات یه کمد و یه میز توالت خریدم حالا دیگه خودت هم یاد گرفتی وسائلت رو بزاری سر جاشون و خونمون مرتب شده .از ٢٧ فروردین که اتاقت سروسامان گرفت تو هم شبها روی تختت می خوابی .شب اول خیلی ناراحت بودی ولی چیزی نمی گفتی و فقط منو نگاه می کردی و خودت رو بیدار نگه می داشتی تا اینکه ساعت ١نصف شب بیهوش شدی و من هم پایین تختت خوابم برد ولی الان اوضاع خیلی خوبه تقریبا عادت کردی .شبها یه کتاب قصه برات می خونم و یکم با هم حرف می زنیم و بعد خواب می ری .بهت افتخار می کنم عزیزکم که اینقدر زود سازگا...
20 ارديبهشت 1392

نوروز 1392

من می گم :موش موشک تو با این هوشت   تو می گی :من و کردی مدهوشت دخترک من امسال رو با سفر شروع کردیم سال تحویل خونه بودیم و قرار نبود جایی بریم یه دفعه بابایی تصمیم سفر گرفت ما هم استقبال کردیم و روز اول عید راهی کرمان شدیم .اصلا انتظار نداشتم که اینقدر توی جاده دختر خوبی باشی عقب ماشین برات جا درست کرده بودیم تو هم یا خواب بودی و یا با اسباب بازی هات بازی می کردی .چند روزی کرمان بودیم همش یا مهمونی بودیم یا مهمون داشتیم حسابی بهمون خوش گذشت بعضی از دوستامون رو وقت نشد ببینیم .توی مهمونی ها مرتب مشغول صحبت کردن بودی و البته حسابی هم عیدی گرفتی . بعد از کرمان راهیه بند لنگه شدیم و با کشتی رفتیم کیش مامان و بابای ، بابایی اونجا بود...
21 فروردين 1392

اسفند تا اسفند تا اسفند

دختر کوچولوی من امروز ٣٠ اسفنده آخه ٩١ سال کبیسه است و ما هنوزدر اسفند به سر می بریم و الان ساعت ٦:٢٠ دقیقه صبحه و فقط چند ساعت تا سال جدید مونده . سومین اسفند رو هم با هم بودیم .٦ ماهگی ،١٨ ماهگی ،و حالا ٣٠ ماهگی . عزیزکم در ٣٠ ماهگیه زندگیت به سر می بری و ما ٣٠ ماه در کنار هم بودیم . رها کوچولوی من سال ٩١ سال خوبی بود چون ما تو رو داشتیم اگر چه کم و بیش با مشکلات تقریبا زیادی روبه رو بودیم و لی وجودت به من و بابایی آرامش می داد و دیدن چهره تو هر صبح ما رو شارژ می کرد و شبها با بازی گوشیهای تو همه مشکلات یادمون می رفت و با آرامش تو می خوابیدیم . اسفند امسال به ما خیلی خوش گذشت چون تقریبا هرروز با هم می رفتیم بیرون و خرید می کردیم یه ن...
30 اسفند 1391

رها شیطون بلا شده

رها کوچولوی من این روزا حسابی سرمون شلوغه مشغول تمیز کردن خونه و خرید کردنیم .تقریبا هرروز که از خواب بیدار می شی واسه خودمون یه برنامه می ریزم و می ریم بیرون .چند روز بود که مرتب می گفتی مامان من ساعت ندارم دیروز رفتیم بیرون و برات یه ساعت خریدم با یه کیف هلو کیتی که خیلی دوسشون داری وقتی بیرون می ریم اونا رو با خودت بر می داری . رفته بودیم خونه خاله سمیرا (دوست مامان) همش می گفتی جیش دارم و می رفتیم دستشویی و جیش نداشتی ،بهت گفتم رها راست می گی گفتی نه .گفتم باید همیشه راست بگی، برگشتی گفتی قبول ندارم ، فکم اومد پایین ،وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای بر من با این زبون تو. راستی الان 3 شبه که دیگه پوشکت نمی کنم و توهم تا...
9 اسفند 1391

29 ماهگی

دخترک شیرین زبونم 29 ماهگیت مبارک البته با کمی تاخیر . عزیزکم اینقدر شیرین زبون شدی و اینقدر کلمه بلدی که من بعضی وقتا می خوام از تعجب شاخ در بیارم . چند روز پیش داشتی یه کاری می کردی که من گفتم رها این کار رو نکن دعوات می کنم یکدفعه برگشتی و گفتی مامان من رهام ،منو دعوا نکن من دوست دارم .وااااااااااااااااااااااای از دست تو که همیشه یه جواب تو آستینت داری . بابایی همیشه محکم بغلت می کنه و میگه رها دیگه اسیر شدی .دیشب بغلت کرد و تو گفتی مامان فکر کنم دیگه اسیر شدم باید نجاتمو بدی .قربون اون همه شیرین زبونیت برم من یه عالمه . امروز صبح با هم رفتیم پارک چند ماهی بود که هوا سرد بود وما پارک نرفته بودیم ولی امروز هوا خوب بود سوار سه چرخه ...
2 اسفند 1391

سفر شمال

دختر کوچولوی دوست داشتنیه من تعطیلات هفته پیش رو با دوتا از دوستامون رفتیم شمال که خیلی خوش گذشت و حسابی هوا سرد بود همش نگران بودم سرما بخوری و بالاخره وقتی داشتیم برمی گشتیم توی راه تب کردی ، عزیزکم دومین سرماخوردگیت رو تجربه می کنی امروز خیلی بیحالی اصلا حرف نمی زنی و الان که ساعت 12 هست خواب رفتی . دختر کوچولوی شیرین زبونم از کرمان که اومدیم هر روز می گی به مریم جون زنگ بزن و من هم زنگ می زنم و گوشی رو می دم دستت و با هم کلی حرف می زنین . همیشه می ری سراغ یه ملافه یا روسری و سرت می کنی من هم چند روز پیش یه پارچه خریدم خاله نوریه (مامان آیدین ) برات یه چادر خوشگل دوخت حالا دیگه خودت چادر داری و می تونی کلی مامان بازی کنی . رها در با...
16 بهمن 1391

سفر کرمان

دختر کوچولوی من ، نزدیک به یک ماه دوتایی کرمان بودیم و حسابی بهمون خوش گذشت و دوستامون رو دیدیم و روزها و لحظه های خیلی قشنگی داشتیم . 27 آذربود که با مامان من یا به قول تو مریم جون با قطار عازم کرمان شدیم .شب قطار خیلی سخت بود و تو حسابی اذیت شدی .بالاخره صبح که رسیدیم بابام یا همون علی جون تو اومد دنبالمون و رفتیم خونه . خاله ساقی و خاله گیسو چون مشغول امتحان دادن بودن ، خونه بودن و ساقی هم که تند و تند درساشو می خوند تا همش با تو بازی کنه . عزیزکم حسابی شیطونی کردی و بازی گوشی و یه وقتایی هم حرفهای بد می زدی و من که دعوات می کردم تکرار نمی کردی مثلا از تلویزیون یاد گرفتی برو گم شو، وقتی من نگات می کردم حرفت رو می خوردی .حالا که برگشتی...
30 دی 1391

2 سال و 2 ماه

دختر کوچولوی من 2 سال و 2 ماهه شدی. از 2 سالگی تا الان خیلی تغییر کردی و من و بابارو هر روز شگفت زده می کنی . یه وقتایی یه چیزایی می گی که من هیچ وقت نگفتم و نمی دونم تو از کجا یاد گرفتی وکاملا می دونی چه کلمه ای رو کجا به کار ببری . چند روز پیش خونه یکی از دوستای بابایی بودیم من داشتم برای تو و آگرین کوچولو (ختر دوست بابا) کبریت روشن می کردم و شما فوت می کردین یه دفعه خاله سمیرا (دوست مامان)اومد و گفت بچه ها کبریت خطرناکه ، تو برگشتی سمتش و دستتو به طرفش دراز کردی و با زبون خودت گفتی samiyo (سمیرا) کار نداشته باش boyo (برو) zafshooeee besho(ظرفشویی بشور ). داشتیم از تعجب شاخ در میاوردیم من واقعا نمی دونم تو این جمله رو از ک...
23 آبان 1391

پروژه مهم

دختر مهربونم ،دو هفته از پروژه مهمی که منو تو با هم شروع کردیم می گذره و پروژ بسیار موفقیت آمیز بوده و تو دیگه تو پوشکت جیش نمی کنی .روز اول که پوشکت رو باز کردم 5 بار توی شرتت جیش کردی و یک بار هم پی پی وروز دوم هم اوضاع همینطور بود روز سوم یک دفعه گفتی پی پی دارم ولی همچنان توی شرتت جیش می کردی روزچهارم  اوضاع بهتر شد و الان که دو هفته می گذره فقط موقع خواب و بیرون پوشکت می کنم ، الان 3 شبه که توی پوشکت جیش نمی کنی  و 2 شبه که بهت شیر نمی دم چون پیشی شیشه شیرت رو برده واسه نی نیش . خلاصه اوضاع خوبه البته بعضی وقتا می گی جیش دارم امابیشتر اوقات من باید ازت بپرسم و حواسم باشه ببرمت توالت وگرنه جیشت رو نگه می داری. دختر یکی یک دونه ...
22 مهر 1391

رها با موهای کوتاه

نازنینم موهات خیلی بلند شده بود و حسابی نامرتب بود و همش روی چشمات بود و من هر چی  گیره می زدم تو باز می کندی و من مرتب باید بهت می گفتم رها موهاتو از توی صورتت بزن کنار .دیروز زنگ زدم آرایشگاه وقت بگیرم گفت فردا بیا من هم که حسابی کلافه شده بودم فکر کردم بریم بیرون یه جایی پیدا می کنم ،وقتی از کوچه رد می شدیم چشمم به آرایشگاه مردونه افتاد و با خوشحالی رفتیم توی مغازه کلی تحویلمون گرفتن واسه من کافی اوردن و کلی قربون صدقت رفتن و تو چون اصولا با مردا رابطه خوبی نداری ساکت نشسته بودی .انصافا آقای آرایشگر خیلی کارش خوب بود . دختر کوچولوی من بهت افتخار می کنم که اینقدر خانمی . ...
7 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم رها می باشد